فرار از خانه

دیشب رفتیم پیاده روی، دم غروب بود و هوا رو به تاریکی میرفت. ۲ تا خانم و یک دختر بچه جلوتر از ما بودند و یک سگ سفید کمی بزرگتر از جعبه دستمال کاغذی در جهت مخالف میآمد سرش را هم پائین انداخته بود و به چشم کسی نگاه نمیکرد

اول فکر کردیم با آن خانمها ست؛ بعد دیدیم رفففففففت. خانم در خانه ای را زد و فکر میکرد سگ همسایه شونه. که نبود. ما برمیگشتیم سمت خانه و دیدیم انور خیابان تو تاریکی داره میچرخه که آمد سمت کوچه ما و پیچید داخل کوچه. از پشت سر بهش گفتم بایست. بر گشت و منو دید و فرار کرد!! من دویدم که این پا کوچولو دنبالم کنه و آنرا بگیرم. ما دیده بودیم وقتی میدویم سگ هم دنبالمون میکنه این بر عکس بود و بعد هم در بین درختها گم شد. 

حالا شب بیرون مونده، سردش شده باشه، گرسنه اش شده باشه، دلم سوخت برای این فراری!


سرش را پائین انداخته بود و داشت میرفت گم بشه یعنی! 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.